زندگینامه و خاطرات شهدا

ملت ما خون داده است تا جمهوری اسلامی وجود پیدا کند

زندگینامه و خاطرات شهدا

ملت ما خون داده است تا جمهوری اسلامی وجود پیدا کند

شهید مرتضی آوینی / مناجات

              بخشی از مناجات نامه شهید سید مرتضی آوینی

 

 خدایا! تو را شکر می‌کنم که مرا در کوه غم گداختی و در دریای درد آبدیده کردی و در برابر حوادث روزگار روئین­تن نمودی تا سخت‌ترین مشکلات حیات و خطرناک‌ترین ضربه‌های تاریخ را عارفانه و عاشقانه تحمل کنم.

    ای خدای بزرگ! با اتکاء به ایمان به تو و با توکل و رضای کامل به فرمان تقدیرت و به خاطر رسالت بزرگی که بر دوش‌ها گذاشته‌ای و به یاد علی(ع)، بی همتای انسانیت و به راه حسین، بزرگ شهید عالم خلقت، من گستاخانه و عاشقانه در دریاهای مرگ شنا می‌کنم و در طوفان‌های حوادث غرق می‌شوم و با اژدهای مرگ پنجه در می‌افکنم و با شمشیر شهادت سینة‌ ظلم و کفر را می‌درم و با اتکاء به ایمان به تو در مقابل همة عالم می‌ایستم و با ارادة آهنین، جبر زمان را به خاک می‌سایم.

شهید مرتضی آوینی / خاطرات

خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه کار داری؟
من یکی وقتی سر چند شماره از مجله سوره نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم و راهی خانه شدم. حالم خیلی خراب بود. حسابی شاکی بودم.
پلک که روی هم گذاشتم «بی بی فاطمه» (صلوات الله علیها) را به خواب دیدم و شروع کردم به عرض حال و نالیدن از مجله، که «بی بی» فرمود با بچه‌ من چه کار داری؟ من باز از دست حوزه و سید نالیدم، باز «بی بی» فرمود: با بچه من چه کار داری؟ برای بار سوم که این جمله را از زبان مبارک «بی بی» شنیدم، از خواب پریدم. وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اینکه نامه ای از سید دریافت کردم. سید نوشته بود: «یوسف جان ! دوستت دارم. هر جا می خواهی بروی، برو! هر کاری که می خواهی بکنی، بکن! ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند» دیگر طاقت نیاوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض کردم سید پیش از رسیدن نامه ات خبر پارتی ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب دیده بودم.

راوی:یوسفعلی میرشکاک


داد زد:خدا لعنتت کند
احتمالاً زمستان سال 68 بود که در تالار اندیشه فیلمی را نمایش دادند که اجازه اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فیلمسازان، نویسندگان و ... در جایی از فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله علیها بی ادبی می‌شد. من این را فهمیدم. لابد دیگران هم همین طور، ولی همه لال شدیم و دم بر نیاوردیم. با جهان بینی روشنفکری خودمان قضیه را حل کردیم. طرف هنرمند بزرگی است و حتما منظوری دارد و انتقادی است بر فرهنگ مردم اما یک نفر نتوانست ساکت بنشیند و داد زد: خدا لعنتت کند! چرا داری توهین می‌کنی؟!
همه سرها به سویش برگشت در ردیف‌های وسط آقایی بود چهل و چند ساله با سیمایی بسیار جذاب و نورانی. کلاهی مشکی بر سرش بود و اورکتی سبز بر تنش. از بغل دستی‌ام (سعید رنجبر) پرسیدم: «آقا را می‌شناسی؟»
گفت: «سید مرتضی آوینی است.»
 
ادامه مطلب ...

شهید مرتضی آوینی / وصیت نامه

وصیت نامه شهید مرتضی آوینی

زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند.

و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند، تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند.

و مگر نه آن‌که از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند که حسین را از سر خویش، بیشتر دوست داشته باشد.

و مگر نه آن‌که خانه تن، راه فرسودگی می‌پیماید تا خانه روح، آباد شود.

و مگر این عاشق بی‌قرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی، که کره‌ی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده‌اند.

و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرم‌هایی فربه و تن‌پرور برمی‌آید.

ای شهید، ای آن‌که بر کرانه‌ی ازلی و ابدی وجود بر نشسته‌ای، دستی برار و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز، از این منجلاب بیرون کش".